۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » فرهنگی
  • شناسه : 3071
  • ۱۷ آبان ۱۴۰۰ - ۱۳:۳۵
  • 423 بازدید
  • ارسال توسط :
  • نویسنده : میر ایوب حمیم اسکوئی
  • منبع : اوشکایا نیوز
تو با خدا باش خدا با توست به قلم میر ایوب حمیم اسکوئی

تو با خدا باش خدا با توست به قلم میر ایوب حمیم اسکوئی

در مورد موضوع مردی که کنار دریا نشسته بود و با خود می گفت: ( توبا خدا باش خدا با توست ) و تنها او رابه یاری بطلب جریان به شکار رفتن پادشاه به خارج از کاخ بود که در کنار دریا پیرمردی را می بیند و نزدیک شده ملاحظه می کند که پیرمرد دست […]

در مورد موضوع مردی که کنار دریا نشسته بود و با خود می گفت: ( توبا خدا باش خدا با توست ) و تنها او رابه یاری بطلب

جریان به شکار رفتن پادشاه به خارج از کاخ بود که در کنار دریا پیرمردی را می بیند و نزدیک شده ملاحظه می کند که پیرمرد دست به دعا برداشته و با خود می گوید تو با خدا باش خدا با توست. حرف مرد به دل پادشاه می نشیند و به وزیر اعظم می گوید این مرد را بگو از فردا به دیدن من به کاخ بیاید. مرد با دعوت وزیر، فردا صبح به کاخ پادشاه می رود. به شاه می گویند آن مرد که دیروز فرموده بودید بیاید، آمده است. بعد از شرفیابی و تعارفات معمول، پادشاه به مرد می گوید هرروز صبح به پیش من می آیی و کلمات دیروزی را در گوشم نجوا می کنی و ماهانه ات را می گیری و می روی، مرد از فردا به گفته شاه عمل کرد. وزیر اعظم دید رفته رفته این مرد خیلی به شاه نزدیک شده و او را مجذوب خود کرده است. با خود گفت نقشه ای می کشم و با خراب کردن این مرد در نزد شاه، او را از دربار بیرون می کنم یا کاری می کنم که به دست جلاد سپارند. یک روز وزیر اعظم مرد خـدا دوست را به شام دعوت کرد و غذا را که آبگوشت لذیذی بود پر از سیر کرده به خورد مرد داد. او که قرار بـود فـردا صبح پیش شاه برود با خود گفت اگر اینگونه نزد شاه بروم بوی بد سیر او را مشوش خواهد کرد پس دستمالی به دهان می بندم تا سلطان معذب نشود. قبل از اینکه مرد به کاخ بیاید وزیر اعظم پیش شاه رفت و خواست نقشه خود را عملی کند تا شاه از پیرمرد عصبانی شده و او را تنبیه نماید. به سلطان گفت: قربان خبر داری که آن مـرد چه گفته؟ وقتی که شاه بیشتر جویای امر شد ادامه داد که گفته کله و دهان پادشاه چنان بوی گندی می دهد که مـن طاقت نزدیک شدن به او را ندارم و امروز با دستمال و دهان بسته پیش او خواهم رفت. در این حال مرد وارد کاخ شده و شاه با دیدن او که دهانش را با دستمالی بسته می گوید خوش آمدی بیا جلو۔ مرد جلو می آید و جمله هر روزی را ( تو با خدا باش خدا با توست ) به گوش شاه می گوید و کنار می کشد. شاه عصبانیت خود را نشان نمی دهد و به مرد می گوید حکمی برای تو در نظر گرفته ام و آن اینکه والی فلان شهر باشی. مرد نامـه مهـر و موم شده را از سلطان گرفته از کاخ خارج می شود. وزیر اعظم که در دفتر خود منتظر غضـب شـاه می بیند دستور والی شدن بزرگترین شهر کشور به آن مرد داده شده است. با زبان چرب و نرم نامه را از او گرفته، می تو برو ما دنبالت می فرستیم تا به شهری که قرار است والی شوی بروی، وزیر با خود می گوید سلطان چه می داند که چه خواهد شد؟ حکم سربسته و ممهور را به پسر خود می دهد و او را راهی شهری که قرار بود پیرمرد در آنجا والی شود می کند. نگو که در نامه به والی شهر امر شده که حامل نامه از خوانین مملکت است گردنش را زده و برایم تحفه بفرستید. چند روز بعد در جلسه ای که همه دست اندرکاران سلطان جمع بودند خبر می رسد که پیکی با تحفه ای گرانبها از فلان شهر رسیده و تقاضای شرفیابی دارد. تحفه مورد نظر در بسته ای مقابل پادشاه گذارده می شود و شاه که انتظار می کشید سر آن پیرمرد را خواهد دید تا کسی از اطرافیان جرأت جسارت به او را نداشته باشد با کنار زدن دستمال خونین، همه مشاهده می کنند که سر بریده متعلق به پسر وزیر اعظم است. وزیر حالش خراب می شود و شاه که با امری روبرو شده که اصلا انتظارش را نمی کشید دستور می دهـد آن مـرد را گرفته و به کاخ بیاورند. شاه جریان را از او می پرسد و جواب می شنود که قربان؛ وزیر اعظم به من گفت نامه را به من بده و منتظر باش خودمان پیکی به دنبالت می فرستیم که تو به عنوان والی به کجا معرفی شوی و مـن بـه این دلیل جایی نرفته و منتظر ماندم. شاه جریان امر را از وزیر اعظم جویا می شود که او در جواب می گوید قربان شیطان مرا وسوسه کرد و خواستم پسرم را جای پیرمرد بفرستم و کاری کردم که نباید می کردم و حالا پشیمانم. پادشاه جریان بوی بد کله و دهان خود را از مرد می پرسد و او می گوید قربان آن روز در غـذائی که وزیر اعظم تدارک دیده بود مقدار زیادی سیر وجود داشت و من که از آن خورده بودم نخواستم با بوی بد ســر مـزاحم شـما شوم ولی بعدا فهمیدم که وزیر به شما دروغ گفته است. پادشاه موضوع را می فهمد و امر می کند سر وزیر اعظم را نیز از تن جدا کنند و به پیر مرد می گوید هرروز سه بار به کاخ من می آیی و کلام زیبای ( تو با خدا بـاش خـدا با توست ) را به من می گوئی و حقوق خود را سه برابر از خزانه گرفته و در خانه ای که در اختیارت قرار خواهند داد اقامت می کنی. عزیزان نتیجه می گیریم هرکس با خدا باشد خدا با اوست و جز خالق یکنـا را نباید پرستش کرد و انسان را بر خود بت کردن گناهی نابخشودنی در پیشگاه الهی است و تملقی بیش نیست.

 

میر ایوب حمیم اسکونی

 

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن